قرار شد چند ساعتی از او مراقبت کنم...از دختر خاله ی کوچکم که هم نام خودم است...او که در فامیل به خنده هایش معروف شده...به این که چه بچه ی خوش خنده ای است و البته زیبا...از اعماق وجودش می خندد..آن گونه که مرا هم وادار به خنده می کند...او زندگی است...زندگی یعنی شور و هیجان...او هم که پر از شور و هیجان است...
پس زندگی است...
ناگهان گوشی ام به صدا در آمد...دوستم بود...این میان هم دختر خاله ی کوچک من شروع کرد به رقصیدن با آهنگی که اصلا هم شاد نبود...هنوز ۱سالش هم نشده...مهم این است او شاد است چه فرقی دارد آّهنگ چه باشد...
شروع کردم به بازی کردن با او و او هم تا میشد برایم خندید...برایش آهنگ پخش می کردم و او هم می رقصید...هیچ وقت رقصیدن کسی را نگاه نمی کنم اما او از تمام آن هایی که دیده بودم زیبا تر می رقصید چون با دلی شاد می رقصید... از ته دل شاد بود و برای من هم سرود زندگی می خواند...می خواند که هنوز زندگی ادامه دارد و من هم باید زندگی کنم...
چه درسی به من یاد دادی فسقلی!!!
در این میان هم مثل همیشه کلی عکس از او گرفتم...
من هم که عاشق بچه ها...همیشه تمام بچه های فامیل را دور خودم جمع می کنم و فراموش می کنم سن و سال خودم را...مثل بچه ای دو ساله هم بازی شان می شوم...خلاصه این که امروز من هم با دختر خاله ی کوچکم گذشت که تازه یاد گرفته بیاستد...در آخر هم با کلی مسخره بازی که از خودم در آوردم به او غذا دادم و طولی نکشید که آرام در آغوشم خوابش برد...دلم نمی آمد روی زمین بگذارمش...برای همین هم نگه اش داشتم و نگاه کردم به چهره ی معصوم اش که آرام خوابیده بود...
همین طور معصوم بمان دختر خاله ی کوچکم...مبادا اسیر دورنگی های این دنیا شوی...تو دیگر مثل آن ها نشو...
تو خوب بمان...
خوب بمان...
.: Weblog Themes By Pichak :.
